اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

یک هفته پر حادثه

سلام به پسرای خطرناک خودم روزای خوبی رو پشت سر نگذاشتیم.اول از همه امیرمحمد جان یه روز آینه بزرگ پاتختی رو کشید تا لب میز و با گیر کردن انگشتش و بلند شدن صداش متوجه خطر شدم و از سقوط اون آینه بزرگ جلوگیری شد. دوم امیرحسین بلا تو خونه بابابزرگ رفته اون سر حیاط و با کبریت میخواسته لاستیک ماشین اسباب بازیش رو لحیم کنه و البته که چوب کبریت رو خاموش نکرده و در رو بسته .بعد از مدتی بابابزرگ میره دستشویی و میبینه بوی دود میاد و مامانی رو صدا میزنن و میبینن انباری آتیش گرفته.خدا رو شکر با شلنگ آتیش خاموش میشه اما یه شیشه بنزین اونجا بوده و عمق فاجعه تنمو میلرزونه.به خیر گذشته و آخرین موردم دوباره دیشب امیرحسین یه لیوان رو تو راه پله ها شوت ...
15 بهمن 1393

امیرمحمد کلک

سلام پسرای نازم صبح تا امیرحسین جان رو صدا میزنم بیدار میشه و دستشویی و مسواک و بعدم سریع لباس می پوشه تو این فاصله منم امیرمحمد و خودمو آماده میکنم و تا امیرحسین کفش ورزشیاشو بپوشه و آسانسور رو بزنه ما هم میایم.کیفا قبلا توسط بابایی به ماشین منتقل شده و میریم مهد.امروز امیرمحمد تو ماشین بیدار بود و تو مهد خانم محمدی رو که دید چشماشو بست تا اون بیچاره بغلش کنه و خوابش نپره به زور پلکاشو رو هم فشار میداد و اون وسط پله ها هم چشماشو باز کرد.اینم از کلک امیرمحمد جونمون. اما دیشب تو خونه مامانی بهت گفته برو فلان چیزو بیار.تو هم گفتی:ای بابا!!! اینم از امیرمحمد حرف گوش کنمون. امیرحسین جونم امروز بالاخره تونست پل بسازه و از یه تونل زمینی آ...
12 بهمن 1393

کلاس زبان

امیرحسین خوشگلم تو زبان خیلی پیشرفت کردی و حالا اعداد و اسامی روزای هفته رو بلدی تازه یه چیزایی بلدی که من تو عمرم نشنیدم مثل:تک شاخ!! ان شاالله همیشه پیشرفت کنی مامانی
8 بهمن 1393

تلویزیون خاموش

بعد مدتها اولین روزیه که امیرحسین بهد از مهد اومده خونه خودمون و چنان با داداشی لجبازی کردن که سرم سوت میکشه.امیرحسین میخواد شبکه پویا ببینه و داداشی پشت سر هم تلویزیون رو خاموش میکنه و گریه.منم روزه ام و 4 روز دیگه باید بگیرم.
8 بهمن 1393

تلویزیون خاموش

بعد مدتها اولین روزیه که امیرحسین بهد از مهد اومده خونه خودمون و چنان با داداشی لجبازی کردن که سرم سوت میکشه.امیرحسین میخواد شبکه پویا ببینه و داداشی پشت سر هم تلویزیون رو خاموش میکنه و گریه.منم روزه ام و 4 روز دیگه باید بگیرم.
8 بهمن 1393

خاله سمیه

سلام به پسرای گلم دیروز یه روز پر استرس بود خاله از صبح تا 7 شب تو صندوق میزان بود و مردم تجمع داشتن و اونا حتی نهارم نتونستن بخورن .پلیسم نمی تونست کاری بکنه. الانم دوباره همون آشه.طفلی خاله سمیه خدا کنه بانکشون ورشکست نشه تو. این هیر و ویری امیرحسینم گیر داده که پولامو می خوام.!!! خدایا شکرت
6 بهمن 1393

خدایا شکرت

سلام امیرحسینم امروز این قدر گریه کرد تا مجبوری م رفتیم و خونه بابابزرگ بودیم.اونجا لباس قدیمی هاتو پیدا کردی و داداشی هم اون شلوار مکه ایتو که مامانی آورده بود پوشید خیلی اندازه اش بود.روز خوبی بود. مامانی خدا رو شکر بهتره.دکتر گفت حملات عصبیه و نباید استرس داشته باشه.خداجون مواظب مامانی و بابابزرگ جون باش. دوستون دارم خیلی
3 بهمن 1393